دلا نزد کسی بنشین، که او از دل خبر دارد.
به زیر آن درختی رو، که او گلهای تر دارد.
در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین، که در دکان شکر دارد.
برای من یکی از نمودهای این شعر مولانای بزرگ، همکلاسی با استاد ارجمند جناب آقای محمدتقی روحانی رانکوهی بوده است. موهبتی که یکی از بزرگترین افتخارات تحصیلی من شد و توفیقی که یکی از اثرگذارترین دوران زندگیام را رقم زد.
هم کلاس شدن من با این استاد بزرگوار باز میگردد به زمانی که من دانشجوی سال چهارم کارشناسی بودم. آقای دکتر ثانی که معاون آموزشی وقت دانشکدهی کامپیوتر شریف بودند در تمنایی از استاد خواسته بودند تا درس پایگاه داده را به ما بیاموزند. استاد هم پذیرفته بودند، پذیرشی که بیشک از بزرگواری ایشان بود.
بر این رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
کلاس استاد پنجشنبه ها از صبح تا ظهر برگزار میشد و تا آنجا که در خاطر دارم تعداد دانشجویان بسیار زیاد بود. استاد معمولا برای تلطیف فضای کلاس گاهگاهی طنز و خنده را چاشنی آموزش میکردند. هنری که تاثیر آن شگرف بود. در یکی از همین سخنان آمیخته با طنز استاد گفتند: “این آقای دکتر ثانی شما هم ما رو آورده سر این کلاس، من هم فکر میکردم سی نفر دانشجو باشند. حالا میبینم شصت نفر دانشجو سر کلاسند. فکر من پیرمرد رو نمیکنه آخه. من با این آقای دکتر ثانی شما هم کلاس بودم، فقط ایشون مینشستند و من میایستادم”. خندهای سراسر کلاس را فرا گرفت چرا که همه میدانستیم که آقای دکتر ثانی شاگرد ایشان بودند. بله، من هم با استاد روحانی رانکوهی همکلاس بودم، فقط من مینشستم و ایشان بزرگوارانه میایستادند. اینکه واژهی همکلاسی را که در این متن برگزیدم در واقع گرتهبرداری از کلام خود استاد بود در توصیف جایگاه شاگردیام. به گمانم پس از این همه سال، تاثیر عاطفی و احساسی آن کلاس درس برایم جلوهگرتر است از آموزشهای فنی که در کلاس دیدم و هنوز روزانه در امور حرفهای با آنها مانوس و مشغولم. لذا همکلاسی بودن بهتر از هر واژهای بیانگر احساسات درونی من از آن کلاس است.
استاد عزیزم جناب آقای مهندس ابطحی امر کردند که یادداشتی برای بزرگداشت این استاد فرهیخته بنویسم. به خود گفتم که عرصهی سیمرغ نه جولانگه توست. اندیشیدم که وصف جایگاه رفیع این استاد در کلام من گنجایی ندارد، با این همه دل گفت:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
لاجرم برای ادای دین به ایشان و انجام وظیفهی شاگردی، تصمیم گرفتم چند سطری از خاطرات خویش را از کلاس درس استاد برگزیده و با شما در میان بگذارم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
بی هیچ اغراقی در کلام، استاد روحانی رانکوهی آموزگاری خردمند و فرزانه بودند. روشها و تکنیکهای آموزشی ایشان به معنای واقعی کلمه بیبدیل بود. استفاده از آهنگ صدا، حرکات فیزیکی، شیوهی منحصر به فرد نوشتن روی تابلو، طنزهای به هنگام در کنار دانش وسیع و تجربهی فراوان ایشان واقعا کلاس درس را به محیطی جذاب و دلانگیز تبدیل میکرد.
جمع صورت با چنین معنای ژرف
می نیاید جز ز سلطانی شگرف
آشنایی با استاد برجستهای در کامپیوتر آن هم از زادگاه، خطهی رودسر، برای منِ جوانِ عاشق نرمافزاربی گمان نوعی نمایی شدن تابع انگیزه بود. استاد زادهی “رانکوه” شهری از شهرستان رودسر بود و من هم جوانی از “بیبالان” رودسر. حدس میزدم از پسوند نام خانوادگی من- “بیبالان”- استاد میدانند که من هم رودسری هستم، اما مطمئن نبودم.
یادم هست که به رسم مالوفِ دانشجویان، کلاسهای صبح و بیش از آنها، کلاس پنجشنبهها که دانشگاه تعطیل بود، جای مناسبی برای چرت زدنها بود و حواسپرتیها. با این حال، هیچکس نه میتوانست و نه زَهره و نه تمایل به چرت زدن در کلاس پایگاه داده را داشت. کلاس ما در یکی از کلاسهای درس ساختمان ابن سینای شریف برگزار میشد. اتاقی بزرگ و شیبدار که تخته سیاه در گودی کلاس قرار گرفته بود. استاد یک بار هنگام تدریس به ناگاه با سرعت تمام از جلوی تابلو تا انتهای کلاس را دویدند. نمیدانم چند نفر از همکلاسیها چرتشان پاره شد!
کسانی که استاد را میشناسند میدانند که ایشان تسلط بینظیری در برگردان فارسی واژگان حوزهی کامپیوتر دارند. با این پیشزمینه، یادم هست یک بار روی تابلو نوشتند database و با کمی فاصله نوشتند “پایگاه داده” ( درست خاطرم نیست، شاید هم نوشتند بانک اطلاعاتی). بعد حرفشان را ادامه دادند. “بچهها این کلمه [اشاره به پایگاه داده] زبان مادری است.” و زیر آن نوشتند مادری. بعد ادامه دادند “این یکی [اشاره به database] زبان مادرجانی است” روی کلمهی جان تاکید کردند و زیر آن نوشتند مادرجانی. و ادامه دادند “خوب معلوم هست که مادرجانی از مادری عزیزتره؛ خوب چرا؟ بدیهی هست! چون آخرش «جان» داره. «جان» هم وقته به کار میبریم که خیلی برای ما عزیز باشه”.اگر چه همه ما آن روز به این بیان شیرین استاد خندیدیم، اما بعدها دانستم که ما به جای خنده باید بر آنچه بر ادبیات پارسی می گذرد میگریستیم. استاد نازنین! امروز دیگر database از زبان “مادرجانی” فراتر رفته و زبان “عزیزتر از جان” شده است. با این همه تاثیر این دغدغه استاد برای من این شد که همواره کوشیدهام که تا جای ممکن از واژگان پارسی در نوشتار تخصصی استفاده کنم.
بیش از دو دهه از زمان آن کلاس من با استاد میگذرد ولی کماکان دلم برای نوشتههای استاد روی تختهی سیاه تنگ میشود. پیشنیاز دنبال کردن درس و برداشت یاداشت از مطالب کلاس این بود که یک لحظه از استاد و تخته سیاه کلاس غافل نشوی؛ یک لحظه غفلت همان و گم کردن سررشته درس همان. به عنوان مثالی بر این امر، فرض کنید استاد مشغول نوشتن مطلبی در گوشهی راست بالای تابلو بودند، با کمبود فضای لازم برای نوشت ناگهان با یک فلش بسیار بلند کج معوج مطلب را در گوشهی چپ پایین تابلو ادامه میدادند، بعد یک فلش بلند کج معوج دیگر ادامه مطلب را به گوشه چپ بالای تابلو جابجا میکرد. گاهی از راست به چپ، گاهی از بالا به پایین مینوشتند. به فرمایش مولانا در وصف حال دلداگی و تشبیه به حرکات مهرههای شطرنج:
گاه چون رخ رفته بالا تا نشیب
گاه چون پیلی برفته بر اریب
چقدر برای کلاسشان دلتنگم. دریغ و صد افسوس که نتوانستم تصویر آن لحظات دل انگیزرا جز در مغز و لوح خاطر بر صفحه دیگری نقش کنم.
بعد از اتمام تحصیلات، تا مدتها هر وقت به دانشگاه میرفتم یا کلاسی در آنجا داشتم، یکی از دلخوشیها و تجدید خاطراتم از کلاس درس استاد این بود که میرفتم به ساختمان ابن سینا، درب کلاس را باز میکردم و به بالای تابلو نگاه میکردم تا ببینم نوشتهی استاد هنوز باقی است یا نه. داستان از این قرار بود که یک بار استاد موقع نوشتن مطالب درسی و با پر شدن تمامی صفحه تابلو، به یک باره صندلی ویژه اساتید را جلوی تخته گذاشته، بر روی آن رفتند و با ترسیم یک فلش به فضای بالای تخته، مطلب بعدی را بر روی دیوار نوشتند. من لبخندی زدم بیآن که بدانم چه تحولی در نگاه من به آموزش در حال شکلگیری است.
روز امتحان پایانی درس که در یک سالن خیلی بزرگ (ساختمان تالارها) برگزار میشد، موقع پاسخگویی به پرسشها، یکی از پرسشها را درست متوجه نشدم. با خود گفتم از استاد راهنمایی بگیرم که منظور این پرسش چیست. دستم را بلند کردم و منتظر ماندم. آمدند بالای سرم. از استاد پرسیدم که منظور این پرسش را متوجه نشدهام. یک باره استاد رو به همه کردند و با صدای بلند گفتند: “بچهها این میگه منظور این سوال چیه، برای این سوال باید …”. بعد راهنمایی کردند که چگونه به سوال پاسخ بدهیم. بعد رو کردند به من با صدای خیلی آرام و با خنده گفتند: “میخواستی همشهری بازی در بیاری؟”. من هم خندیدم و با خوشحالی به پاسخگویی ادامه دادم. چه افتخار بزرگی: همشهری استاد، همکلاسی استاد! جوانی است دیگر! بعدها به این نتیجه رسیدم که چقدر جالب! استاد هم مرا راهنمایی کردند که چگونه به سوال جواب بدهم و هم عدالت را در مورد بقیهی شاگردان رعایت کردند. دست مریزاد استاد! امروز بر این باورم که همشهری بودن با استاد برای من اعتباری به همراه نخواهد داشت اما همکلاسی بودن با او، بیشک یکی از بزرگترین موهبتها و افتخارات زندگی من بوده است.
به راستی چگونه میتوان در کنار این همه دستاوردهای آموزشی، تالیف منابع تخصصی و برگردان واژگان به فارسی، بر قلب و روان دانشجویان نفوذ کرد؟ ذهن من در یادآوری گذشته عملکرد بسیار ضعیفی دارد، با این همه واقعا برای من شگفتآور است که این همه اطلاعات و خاطرات از آن کلاس و آن انسان فرهیخته را چگونه در خود محفوظ و تازه نگاه داشته است. شاید باورش سخت باشد ولی درست ۲۵ سال از زمان آن کلاس میگذرد.
این خاطرات را بازگو کردم تا بگویم که آموزگاری وسعتی دارد بالاتر از دانش و انتقال آن به آموزندگان. جایی که هنرِ آموزگاری با بزرگواری و مهر و شخصیتِ آموزگار گره میخورد و بر قلبها مینشیند. خواستم بگویم که کوچکترین مهربانیها در ضعیفترین حافظهها جاودان میشود. دایره بزرگواری انسانهای والا با همهی ناکرانمندی، دلها را در کمند خود چون نقطه پرگار دوره میکند و بر خاطرها نقش ابدی میزند. خلاصه آن که:
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
برای استاد ارجمند، آقای روحانی رانکوهی بهترینها را آرزومندم و از ایشان صمیمانه سپاسگزارم. ایام به کامشان باد و باده توفیق در جامشان.
بربند
۹ دی ۱۳۹۹ در ۱۵:۰۲سلام و عرض ادب خدمت استاد گرامی
خاطرات بسیار جالب و شنیدنی بود من واقعا لذت بردم
بنده افتخار دانشجویی استاد رانکوهی را نداشتم ولی اکثر رفرنسهای اصلی پایگاه داده را از ایشان داریم
و بزرگترین اقبال ما این است که اگر افتخار دانشجویی ایشان را نداشتیم حداقل افتخار این را داشته ایم که در کلاس دانشجوی برترشان شاگردی کنیم
در گوشه گوشه خاطراتتان دقیقا خاطرات حضور در کلاسهای شما تداعی شد و این نشان میدهد که استاد بزرگ شاگردانی همچون خود تربیت نموده اند
با آرزوی سلامتی، شادی وموفقیت روزافزون برای شما
یوسف مهرداد
۱۰ دی ۱۳۹۹ در ۲۱:۴۸سلام خانم بربند عزیز
از محبت شما سپاسگزارم.
لیلا بهاری
۱۲ دی ۱۳۹۹ در ۰۰:۰۴آقای روحانی واقعا تجسم اون.معلمی هستند که همه ی رفتار و گفتارو کردارشون بر دل مینشینه .فوق العاده عزیزومحترمند. خداحفظشون کنه .سال ۷۰ و۷۱ زبان ماشین و ذخیره و بازیابی رو باهاشون داشتیم .دانشگاه شهید بهشتی .
رسایی نسب
۱۸ بهمن ۱۴۰۰ در ۱۴:۲۰آموزگار!
پدر و معلمی فراموش نشدنی
دو درس ذخیره بازیابی و پایگاه رو در دانشگاه تهران در خدمتشون بودم و کاش می شد بیشتر از حضورشون بهره ببرم و یاد بگیرم و لذت ببرم
کاش می شد کسانی که قرار هست معلمی کنند خصوصا در محیطهای دانشگاهی حتما چند جلسه ای سر کلاسهای ایشون بشینند و یاد بگیرند
اعتبار نظام آموزشی و احترام و ارتباط بین دانشجو استاد فراموش شده و افرادی به خودشون برچسب نچسب استاد و البته دانشجو میزنن که حقیقتا تلخ و غم انگیزه
کاش کاش میشد باز هم سر کلاسشون بشینم و کیف کنم!