مطالعهی خاطرات و زندگی بزرگان، گاهی از مطالعهی صدها کتاب و مقاله، مفیدتر است. خاطرات یکی از نوابغ ورزش ایران و گیلان را مطالعه میکردم، بخشی از آن را انتخاب کرده و در زیر آوردم. روحش شاد.
«شب مادرم سکینه خاتون خواب دیده بود. یه سیمرغ میاد خونه ما و بعد وقتی مادرم می ره دست به پرش بزنه، سیمرغه فرار می کنه، اما یه پرش کنده می شه می مونه تو خونه. این پر حتماً ربطی به زندگی من داشت. نمی شه که نداشته باشه. فرداش من به دنیا میام، مادرم خدا رحمتش کنه سال های سال در خراسان و کربلا در جوار ائمه زندگی کرد.
«در یه کارگاه نجاری واقع در خیابان سوم اسفند کار می کردم. شبا هم اونجا می خوابیدم. در رشت که تو مغازه پدرم کار می کردم با چوب و جعبه سروکار داشتم، نجاری بلد بودم. این کارو یکی از دوستانم برام جور کرد. در نزدیکی این کارگاه کلوپ ورزشی «میرمهدی ورزنده» دایر بود. رفتم تو اون کلوپ نام نویسی کردم و غروبا شمشیربازی و ژیمناستیک می کردم. یه روز چندتا جوون اومدن اونجا تمرین کنند، حسین عشقی و عبدالله نادری و شیرشکار و انوشیروان حیات غیب و … . اینا همونایی بودن که تو مسابقه قهرمانی کشور شرکت داشتند و من پشت در مونده بودم.
هالترهای اون موقع بسیار ابتدایی بود، دو تا از اون هالترا رو آقای حسن هاشمی استاد دانشکده فنی ساخته بود. تقریباً سه سانتی متر کلفتی داشت و سی سانت ارتفاع! که رستم باید میومد و با اونا تمرین می کرد والا غیر رستم همه آسیب می دیدند.
این گروه وقتی اومد تمرین کنه، من مشغول ژیمناستیک بودم. اینا بدن ورزیده منو که دیدن، تمرینشونو تعطیل کردند و رفتند. نمی خواستند جلوی من ورزش کنند. من هرروز که به کلوپ می آمدم ،می دیدم که یا اینا ورزش نمی کنن یا دارن میرن! یه روز اومدن و وزنه ۸۰ کیلویی گذاشتند زیرپام و گفتند اگه مردی وردار. منم راحت برداشتم! اونا نمی خواستن فن این ورزشو به من یاد بدن. جلوی من تمرین نمی کردند.
فردا صبح یه مته از کارگاه اوردم و در انباری رو سوراخ کردم تا از اونجا تمرین اینارو دید بزنم. با آقای ورزنده هم گفتم که می خوام اینجا رو مرتب کنم. سالنو مرتب می کردم و بعد اینا که می اومدن یواشکی می رفتم انبار و در رو می بستم و از سوراخ در تمرین اینارو نگاه می کردم. بعد اونا که می رفتن من تمرینشون رو تقلید می کردم. بعد از چند روز اومدم و جلوی اونا بنا کردم به وزنه برداشتن. پرسیدن از کجا یاد گرفتی؟ گفتم آقا ورزنده یاد داد. گفتن بیا جزو اکیپ ما باش.
مراجع:
محمود نامجو در ویکی پدیا
خاطرات محمود نامجو
گزیده:
مصاحبه پهلوان محمود نامجو با کیهان ورزشی – مرداد ۶۶
– آرزوهایت چیست؟ اگر به آرزوهایت رسیده ای، الان آرزوی تازه ای در ذهنت نیست؟
نامجو: انسان بنده ناشناخته خداست، آن موقع که ده ساله بودم به حالا فکر نمی کردم؛ الان آرزوهایم فرق می کند. آدم تکمیل می شود دیگر. اگر آن زمان هم مثل حالا خدا را می شناختم، ممکن بود زندگی ام جور دیگری بشود. ممکن بود گوشه نشین می شدم. آن موقع می گفتم یک روزی قهرمان بشوم و این قدر کوشیدم و کار کردم وکار کردم که توانستم خودم را به قهرمانی جهان برسانم. سالها قهرمان جهان بودم، ۲۸ بار رکورد جهان را شکستم. اینها عشق بوده، البته من کسی نیستم. حالا که از آن نوع عشق و آن نوع زندگی نفسانی خالی شده ام، پی برده ام که باید کاری بکنم که خدا از من راضی باشد. این است که من همیشه دعا می کنم که پروردگارا، مردم را و ما را و فرزندان ما را به راه راست هدایت کن.
طاهری راد
۲۲ فروردین ۱۳۸۸ در ۰۰:۰۰سلام استاد
خسته نباشید. مطلب جالبی بود.
با تشکر
مهرداد
۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸ در ۰۰:۰۰آقای طاهری راد
سلام،
حال شما چطوره؟ مشتاق دیداریم.
ایام خوش
علی
۲۰ خرداد ۱۳۸۸ در ۰۰:۰۰Fبا سلام
خیلی ممنون از اینکه این مطلب رو گذاشتی توی سایتت..از اینکه اسم سماموس رو انتخاب کردی فکر می کنم بچه شرق گیلان یا غرب مازندران باشی . به هر حال اگه بچه اون ورا هستی دمت گرم و سرت خوش باد جانا. اگر فامیلی شما مهرداد باشه که به احتمال قوی میدونم کی هستی.آرزوی موفقیت برای شما دارم.لطفا میل بزنید.
با سپاس
علی