گوشیام نشان میدهد که دوستی روی خط است. پاسخ میدهم که: در جلسهام، تماس میگیرم. خداحافظی میکند. جلسه که تمام میشود، شمارهاش را میگیرم. بعد از احوال پرسی، کارش را جویا میشوم.
دوست: دنبال کسی میگردم که بتواند چند پروژه شرکت را مدیریت کند.
… در لابهلای صحبت میگوید:
دنبال کسی میگردم که به جای من، کارها را انجام دهد.
میپرسم: شما چه کار خواهید کرد؟
دوست: مدتی از شرکت مرخصی گرفتهام.
به شوخی میگویم: کجا انشاءالله؟
دوست: دارم میروم …[نام یک کشور]
لحظاتی بدون صحبت میگذرد. از همه انتظار رفتن داشتم، غیر از این یکی. نمیدانم برایش خوشحال باشم یا برای خودم ناراحت. خوشحالی بسیار بهتر از ناراحتی است، پس خوشحال میشوم.
هر وقت کارفرمایی دنبال پیمانکاری مجرب و متعهد میگشت، او و شرکتش، اولین پیشنهادم به کارفرما بودند. چندین پروژهای را که قبول کرده بود، به درستی به پایان رسانده بود. همیشه خوشحال بودم که در این گونه موارد، دوست مورد اعتمادی وجود دارد که به دوست دیگری معرفی کنم.
با خود فکر میکنم، چه کسی جای او را پر خواهد کرد؟
تا کسی مثل او در اینجا ساخته شود و آماده به کار گردد، چقدر هزینه و زمان لازم است؟ جقدر فرصت از دست خواهیم داد؟
در دلم برایش آرزوی خوشبختی کردم. خوشبختی و آرامشی که حقش بود و نداشت.
——————————
به جلسهای دعوت شدهام. مدیران میانی شرکت دور هم گرد آمدهاند تا در مورد موضوع مهمی صحبت کنند. همه مشغول بحث و گفتوگو هستند.
یکی به ناگاه میگوید که انجام این بخش از کار را به فلانی – یکی از افراد با تجربه و کاردان شرکت- بسپریم.
دیگری میگوید: او را جزو آمار نیار.
با تعجب میپرسم: چرا؟
میگوید: او تا چند وقت دیگر به ..[یک کشور] میرود.
خیلی متعجب نشدم، چرا که اگر نگویم همه، اما اغلب عزیزانی که میشناسم در صف مهاجرت هستند. فقط زمان رفتن، نامعلوم است.
آن چه ذهنم را مشغول کرد، این بود که ظرفیت کاهش یافته شرکت، چقدر طول میکشد، به اندازه قبلی برگردد؟ در این مدت، چقدر فرصتها از دست خواهد رفت؟ چقدر کارها، عقب خواهد افتاد؟
برایش یافتن آن چه که آرزویش را داشت، آرزو میکنم.
——————————-
صبح روز تعطیل، مشغول خواندن ایمیلهایم هستم. ناگاه، موضوعی نظرم را جلب میکند.
موضوع را دنبال میکنم. آقای واحد، دوست عزیز و کاردان، نویسنده وبلاگ رادمان به استرالیا مهاجرت کرده است.
هیچگاه با خود فکر نکرده بودم که شاید ایشان نیز قصد رفتن دارد. جا میخورم. پرسشهای تکراری به ذهنم میآید:
آیا کسی جای او را پر خواهد کرد؟ چه کسی برایمان از تجارب ایرانیاش خواهد گفت؟ چه کسی درسآموختههای قابل اجرا در اینجا – نه دیار فرنگ- را برایمان نقل خواهد کرد؟
ایزد یکتا پشت و پناهش.
——————————-
روزی دوستی که مسئولیتی در شرکتی داشت و از مهاجرت کارمندانش به شدت مستأصل و بیچاره شده بود، به شوخی گفت: اگر روزی پروسه مهاجرت کوتاه شود، بیچارگیام پایان مییابد، چرا که کارمندی نخواهم داشت که بدانها فکر کنم.
گزیده:
من
رویایی دارم، …
رویای یک رقص بیوقفه از شادی
یغما گلرویی
نیکفر صفری
۲۴ شهریور ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰….
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد/با خود ببرد هر جا که خواست
نیکفر صفری
۲۴ شهریور ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰….
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها می شد/با خود ببرد هر جا که خواست
دانشجوی همیشه در صحنه
۲۶ شهریور ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰چیزی برای گفتن ندارم ….
پویا
۲۷ شهریور ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰کاش نظرات اینجا هم لایک داشت که نظر آقای صفری را لایک کنم.
غم انگیز بود.بسیار
سینا
۳۰ شهریور ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰واقعا غم انگیز بود. ای کاش…
شهرزاد
۲۶ مهر ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰http://www.gaahak.com
سلام
دوست دارم مطلبی را که با موضوع چرا به ایران برمی گردم در وبلاگ گاهک است را مطالعه بفرمایید ….آیا واقعا دوستان عزیزی که از ایران در پی آرزویی سفر می کنند واقعا نسبت به آرزوشون شناخت دارند؟
در ضمن وبلاگتون را دوست دارم.
شهرزاد
۲۶ مهر ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰http://www.gaahak.com
سلام
دوست دارم مطلبی را که با موضوع چرا به ایران برمی گردم در وبلاگ گاهک است را مطالعه بفرمایید ….آیا واقعا دوستان عزیزی که از ایران در پی آرزویی سفر می کنند واقعا نسبت به آرزوشون شناخت دارند؟
در ضمن وبلاگتون را دوست دارم.