دوست عزیزم آقای علی عبداللهی مطلبی در وبلاگشان با عنوان “شرکتی که بالاخره ورشکست شد” قرار دادهاند که خواندنش واقعاً هر انسانی را آزرده میکند. از آنجا که وضعیت روحی دوست علی، کاملاً برایم قابل لمس بود(چرایش بماند!)، نزدیک بود زار زار گریه کنم . به خصوص با این جمله که:
“این بار که پیش دوستم بودم میگفت : میروم یک دانشگاه و میشوم هیئت علمی و درس می گویم. شاید دانشجویانم روزی لذت کار فنی کردن را بهتر بچشند و به آنچه خود آرزویش را داشتم،برسند.“
گزیده:
ببار ای ابر بهار
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ازگمي
۱۳ تیر ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰مهرداد عزیز سلام. راضی به ناراحتی شما نبودم اما چه میتوان کرد که یکی از بغض های پنهان در جامعه امروزی ماست.من هم مشتاق تازه شدن دیدار هستم.