وقتی خاطره زیر به قلم مهندس علی عبداللهی را خواندم، خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم:
“بعد از بیدارباش نماز صبح، همه بچهها کلههایمان را از پنجره بیرون برده بودیم و برف را تماشا میکردیم و خیلی شادی میکردیم چرا که مطمئن بودیم توی این برف سنگین خیلی از دبیران ما نخواهند توانست از فومن و یا رشت بیایند و این در دنیای دانش آموزی یعنی یک روز خوب و به یاد ماندنی.
جاده فومن – گشت را خوب ورانداز میکردیم که آیا هیچ موجود زندهیی در حال عبور و مرور است یا نه. هر علامتی دال بر باز بودن راه، ناامیدکننده بود.
خدا را شکر، هیچ ماشینی نه میآمد و نه میرفت.
کمی دورتر یک نفر با زحمت خودش را به سمت گشت میرساند.
با خودمان میگفتیم عجب آدمی است این مرد!
توی این هوای سرد و برفی چه خبر است که خودش را به زحمت انداخته و دارد این طرف میآید؟
اصلا” به فکر دل ما بچههای مدرسه نمونه گشت نیستی که نگران بازشدن جاده و آمدن دبیرانمان و رفتن به سر کلاس هستیم؟
حیف نیست این برفهای نازنین که جاده را کاملا” پوشانده است را داری خراب میکنی؟
یکی گفت احتمالا” میخواهد برود حمام حسن گشتی.
دیگری گفت حتما” هوس شکار کرده.
و نوابغی که از اتاق پشتی آمده بودند هم نظرات دیگری داشتند.
مرد توی برف جلو تر آمد. هر جند به سختی میآمد اما از شانس ابتر ما خیلی سرسخت بود.
خیلی که جلوتر آمد و نزدیکتر شد، با تعجب دیدیم دارد سعی میکند از میان برفها دروازه مدرسه ما را باز کند و بیاد توی مدرسه ما.
عجب! خطر توی این صبح سحر، دبیرستان نمونه را تهدید میکرد. احتمالا آقای عباسپور همچنان برق اتاقش را روشن گذاشته و بعد از موفقیت در برگزاری نماز جماعت با آب یخزده، خوابیده و خبر ندارد که یکی دارد وارد مدرسه ما میشود.
آن مرد به هر زحمتی شده دروازه حیاط مدرسه را باز کرد و وارد مدرسه ما شد.
جلوتر آمد. و رفت به سمت درب ورودی مدرسه ما! انگار که اینجا نه مدرسه ما که خانه اوست.
آن مرد وقتی که از خواب ناز بیدار شده بود، یادش آمده بود که مدرسه و بچههایش گرما و نان میخواهند. بناچار و به احتمال قوی با وجود بسته بودن راه، پیاده از فومن تا گشت آمده بود.
آن مرد مثل همه مدیران دیگر میبایست از طریق زیردستانش پیگیر کارها باشد. توی خانه بنشیند و مدیریت کند. اما او که مدیریت نمیدانست! ترجیح داده بود که راه بیافتند و عملا” خودش بالای سر کار باشد.
توی این هوای سرد و برفی چه خبر است که خودش را به زحمت انداخته و دارد این طرف میآید؟
اصلا” به فکر دل ما بچههای مدرسه نمونه گشت نیستی که نگران بازشدن جاده و آمدن دبیرانمان و رفتن به سر کلاس هستیم؟
حیف نیست این برفهای نازنین که جاده را کاملا” پوشانده است را داری خراب میکنی؟
یکی گفت احتمالا” میخواهد برود حمام حسن گشتی.
دیگری گفت حتما” هوس شکار کرده.
و نوابغی که از اتاق پشتی آمده بودند هم نظرات دیگری داشتند.
مرد توی برف جلو تر آمد. هر جند به سختی میآمد اما از شانس ابتر ما خیلی سرسخت بود.
خیلی که جلوتر آمد و نزدیکتر شد، با تعجب دیدیم دارد سعی میکند از میان برفها دروازه مدرسه ما را باز کند و بیاد توی مدرسه ما.
عجب! خطر توی این صبح سحر، دبیرستان نمونه را تهدید میکرد. احتمالا آقای عباسپور همچنان برق اتاقش را روشن گذاشته و بعد از موفقیت در برگزاری نماز جماعت با آب یخزده، خوابیده و خبر ندارد که یکی دارد وارد مدرسه ما میشود.
آن مرد به هر زحمتی شده دروازه حیاط مدرسه را باز کرد و وارد مدرسه ما شد.
جلوتر آمد. و رفت به سمت درب ورودی مدرسه ما! انگار که اینجا نه مدرسه ما که خانه اوست.
آن مرد وقتی که از خواب ناز بیدار شده بود، یادش آمده بود که مدرسه و بچههایش گرما و نان میخواهند. بناچار و به احتمال قوی با وجود بسته بودن راه، پیاده از فومن تا گشت آمده بود.
آن مرد مثل همه مدیران دیگر میبایست از طریق زیردستانش پیگیر کارها باشد. توی خانه بنشیند و مدیریت کند. اما او که مدیریت نمیدانست! ترجیح داده بود که راه بیافتند و عملا” خودش بالای سر کار باشد.
پویا
۵ مهر ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰لایک
(جز لایک کردن و به احترام کلاه از سر برداشتن جوابی نداره)
ناشناس
۶ مهر ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰دوست داشتم خیلی….
علیرضا
۷ مهر ۱۳۹۱ در ۰۰:۰۰بسیار زیبا بود و دوست داشتنی، آن مَرد!.