حتماْ داستان مشاور را خواندهاید. این داستان را خیلی سال پیش یکی از دوستانم برایم تعریف کرد. بسیاری از دوستانم که دارای پستهای مهمی در شرکتهای مختلف بودند، در گروههای پستی، چندین و چند بار برایم فرستادند. این داستان را بار دیگر در اینجا دیدم و آن را در زیر آوردهام. یادم هست یک بار مدیر عامل یکی از بزرگترین شرکتهای نرمافزاری به من گفت: یکی از مهمترین دلایل مؤفقیت من، داشتن مشاورهای بسیار توانا بوده است. خیلی دوست دارم که نظرات دوستانم را در این مورد بدانم. منتظر هستم.
“چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جادههای خاکی پیدا میشود. رانندگی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
جوان، ماشین خود را در گوشهای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحهی NASA روی اینترنت، جایی که میتوانست سیستم جستجوی ماهوارهای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقهی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با ۶۰ صفحهی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدهی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
بالاخره ۱۵۰ صفحهی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان میداد، گفت: شما در اینجا دقیقا ۱۵۸۶ گوسفند داری.
چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، میتوانی یکی از گوسفندها را ببری.
آنگاه به نظارهی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد
مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
چوپان گفت: تو یک “مشاور” هستی.
مرد جوان گفت: راست میگویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
چوپان پاسخ داد: کار سادهای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل میدانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.”
گزیده:
همچون اسفنج که آب را جذب می کند، شما نیز افکار خوب را جذب کرده و آن را در خدمت هدف خویش قرار دهید. ادیسون
طاهری راد
۲۸ مهر ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰سلام
جالب بود. ولی کم کم دارید تو کار مدیریت هم دخالت می کنید. یه پولی هست و همه دارن بقلش استفاده می کنن.
کورش
۲ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰بیشتر وقتها آدم خیلی چیز ها رو میدونه ولی بخاطر استرس یا حساسیت کار یا شرایط جوی حاکم نمیتونه تمام دانسته هاشو کنار هم بزاره و از امن یک نتیجه بگیره
در اینجور موارد مشاور به عنوان یکناظر خارجی که مستقیما درگیر موضوع نیست بدون هیچ استرس و پیش زمینه فکری میتونه به شخص کمک کنه تا اطلاعاتشو درست کنار هم بچینه و معمولا به نتیجه منطقی و قابل قبولی برسه .
در واقع من فکر میکنم که اصلا مشاور یعنی همین
البته این خود آدم هستش که تشخیص میده کی به مشاوره احتیاج داره و بنا به تجربه شخصی تقریبا در اکثر موارد این تشخیص درست است.
امیر مهجوریان
۲ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰خیلی خیلی با حال بود. مخصوص اون قسمتی که می گه …هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمیدانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.
فکر کنم این داستان با مشخصات ۹۰ درصد مشاوره ها مطابقت داشته باشه !
طاهری راد
۶ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰سلام
احساس می کنم دیگه مطلبی ندارید./
مهرداد
۶ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰آقای مهندس طاهری راد عزیز
حق با شماست. در حال حاضر انبوهی از سئوالات بیجواب دور و برم را احاطه کردهاند که به دلیل مشغله زیاد، فرصت فکر کردن در موردشان را هم ندارم و این یعنی خود فاجعه.
اعرابی
۶ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰امیدوارم از نوع سوالات ریشه ای نباشه
چون سوالات ریشه ایِ بی جواب خیلی آزار دهنده هست
شاد باشید
حامد
۶ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰البته مهندس صنایع حرف مفت میزنه! ولی مفت حرف نمیزنه 😛
حامد
۶ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰شما چرا مهندس صنایع را به مشاور تغییر دادید؟ من که دلخور نمیشم…
اعرابی
۶ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰جناب حامد خان سلام
مگر اینجا شما رو گیر بیاریم
کجایی؟! دلمون تنگ شده واست… 🙂
طاهری راد
۷ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰سلام
استاد مهرداد خسته نباشید.
اگه تونستید می توانید درباره موضوعات زیر مطلب بگذارید :
۱- الگوهای طراحی (که شما استاد هستید)
۲- نیازمندیها در پروژه ها
۳- معماری نرم افزارها (مثل لایه بندی و مشکلات آن)
با تشکر
مرتضی زاده
۱۲ آبان ۱۳۸۶ در ۰۰:۰۰سلام.داستان بسیار جالبی بود. به نظر من انجام دادن کار برای کسی بدون اینکه خودش بخواهد و بعدا متوجه شود که همین را می خواسته نوعی هنر است!