پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم، پیش ازآنکه پرده فرو افتد، پیش از پژمردن آخرین گل،
برآنم که زندگی کنم، برآنم که عشق بورزم، برآنم که باشم،
در این جهان ظلمانی، در این روزگار سرشار از فجایع، در این دنیای پر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند منند، کسانی که نیازمند ایشانم، کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم، شگفتی کنم، بازشناسم: کهام، که میتوانم باشم، که میخواهم باشم،
تا روزها بیثمر نماند، ساعتها جان یابد، لحظهها گرانبار شود، هنگامی که میخندم،
هنگامی که میگریم، هنگامی که لب فرو میبندم.
در سفرم به سوی تو، به سوی خود، به سوی خدا، که راهی است ناشناخته، پرخار، ناهموار،
راهی که باری در آن گام میگذارم، که قدم نهادهام و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را، بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را، بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات.
اکنون مرگ میتواند فراز آید، اکنون میتوانم به راه افتم، اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
چیدن سپیده دم، مارکوت بیگل، احمد شاملو
پانوشت: توصیه میکنم که این شعر را با صدای زندهیاد شاملو بشنوید.
گزیده:
ندارد.
دیدگاهتان را بنویسید