یکی بود، یکی نبود…

  • یوسف مهرداد

یکی بود یکی نبود…
مردی بود که زندگی‌اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود…
وقتی مرد…
همه می‌گفتند به بهشت رفته است…
آدم مهربانی مثل او باید به بهشت می‌رفت…
در آن زمان بهشت هنوز به سیستم کنترل کیفیت فرا گیر مجهز نبود…
استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد…
فرشته‌ای که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت…
وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد…
در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد….!
هر کس به آنجا برسد می‌تواند وارد شود…
مرد وارد شد و آنجا ماند…
چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت…
یقه‌ی پطرس قدیس را گرفت و گفت :
این کار شما یک حرکت تروریسمی و از نوع انقلاب‌های مخملی است…!
پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده…!؟
ابلیس که از خشم قرمز شده بود…
گفت:آن مرد که به دوزخ فرستاده‌اید…
آمده و کار و زندگی ما را به هم ریخته…!
از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می‌دهد…
در چشم هایشان نگاه می‌کند…
به درد و دلشان می‌رسد..
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می‌کنند…
همه یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند…
دوزخ جای این کارها نیست!! لطفا این مرد را پس بگیرید…
وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی، خود شیطان تو را به بهشت باز گرداند.
پائولو کوئلیو

«از بین نامه‌‌های دوست خوبم، علی اعرابی»

گزیده:
بزرگی و شأن انسان، در بزرگی و شأن رویاهاش، در عظمت عشقش، در والایی ارزشهایش و در شادی و سرور تقسیم‌شده‌اش نهفته است. فلین.

https://bibalan.com/?p=257
یوسف مهرداد

یوسف مهرداد


کانال تلگرام

نظرات (4)

wave
  • احمدی

    ۲۰ آذر ۱۳۸۷ در ۰۰:۰۰

    سلام
    نمی‌دانم این را دیده‌اید یا نه، البته قدیمی است:
    http://www.scottberkun.com/blog/2007/asshole-driven-development/

    هجویه‌ای است بر تنوع متدولوژی‌ها (و سرنام‌هایشان!) در مهندسی نرم‌افزار و مشکلاتی که در خود توسعه‌ی نرم‌افزار وجود دارد.

    پاسخ
  • شبنم صبحگاهي

    ۲۱ آذر ۱۳۸۷ در ۰۰:۰۰

    کاش یکی بود یکی نبود اول قصه ها نبود
    اون که تو قصه مونده بود از اون یکی جدا نبود

    کاش توی قصه های شب برق ستاره کم نبود
    تو قصه ی جن و پری دلهره دم به دم نبود
    مادربزرگ قصه هاش رو بالای طاقچه جا می ذاشت
    یه عاشق تازه نفس تو شهر قصه پا می ذاشت
    قصه های قدیمی رو یه جور تازه می نوشت
    آدم و حوا رو می برد دوباره می ذاشت تو بهشت
    اما تا اون بیاد باید با بی کسی سر بکنیم
    ترانه های کهنه رو دوباره از بر بکنیم

    (یغما گلرویی)

    سلام استاد
    نجفی پور هستم .
    وبلاگ ما به آموزندگی وبلاگ شما نیست ولی گاهی برای دل می نویسیم …
    بالاخره شما استاد هستید و ما شاگرد …

    پاسخ
  • بيك محمدي

    ۲۵ آذر ۱۳۸۷ در ۰۰:۰۰

    سلام
    حوبین؟
    با اجازتون سایت شما رو لینک کردم
    اگه میشه آدرس این مجله شیگرای رو واسم بفرستید
    مرسی

    پاسخ
  • حامد

    ۲۶ آذر ۱۳۸۷ در ۰۰:۰۰

    دارم میرم خدمت
    حلالم کنید استاد

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای خروج از جستجو کلید ESC را بفشارید